عالم ربانی مرحوم علامه طهرانی رحمة الله علیه نقل میفرمایند که:
اين حقير معمولًا قبل از اقامت در شهر مشهد مقدّس كه تا اين تاريخ كه پنجم شهر رجب 1403 هجريّه قمريّه است، سه سال و چهل روز بطول انجاميده است (چون ورود در اين ارض مقدّس در بيست و ششم جمادى الاولى 1400 بوده است) معمولًا در تابستانها با تمام فرزندان و اهل بيت، قريب يكماه به مشهد مقدّس مشرّف مى شديم. در تابستان سنه 1393 كه مشرّف بوديم و آية الله ميلانى و حضرت علّامه آية الله طباطبائى هر دو حيات داشتند، و ما منزلى را در منتهَى إليه بازارچه حاج آقاجان در كوچه حمّام برق اجاره كرده بوديم و معمولًا از صحن بزرگ، هميشه به حرم مطهّر مشرّف مى شديم، يكروز كه در ساعت دو به ظهر مانده مشرّف به حرم شدم و حال بسيار خوبى داشتم و سپس براى نماز ظهر به مسجد گوهرشاد آمده و با چند نفر از رفقا بطور فرادى نماز ظهر را خواندم، همينكه خواستم از در مسجد به طرف بازار كه متّصل به صحن بزرگ بود و يگانه راه ما بود خارج شوم، دَرِ مسجد را كه متّصل به كفشدارى بود بوسيدم؛ و چون نماز ظهرِ جماعتها در مسجد گوهرشاد به پايان رسيده و مردم مشغول خارج شدن بودند، چنان ازدحام و جمعيّتى از مسجد بيرون مى آمد كه راه را تنگ كرده بود.
در آنوقت كه در را بوسيدم ناگاه صدائى بگوش من خورد كه شخصى به من مى گويد: آقا! چوب كه بوسيدن ندارد! من نفهميدم در اثر اين صدا به من چه حالى دست داد، عيناً مانند جرقّه اى كه بر دل بزند و انسان را بيهوش كند، از خود بيخود شدم، و گفتم: چرا بوسيدن ندارد؟ چرا بوسيدن ندارد؟ چوب حرم بوسيدن دارد، چوب كفشدارىِ حرم بوسيدن دارد، كفش زوّار حرم بوسيدن دارد، خاك پاى زوّار حرم بوسيدن دارد؛ و اين گفتار را با فرياد بلند مى گفتم و ناگاه خودم را در ميان جمعيّت به زمين انداختم، و گَرد و غبار كفشها و خاك روى زمين را بر صورت مى ماليدم؛ و مى گفتم: ببين! اينطور بوسيدن دارد! و پيوسته اين كار را مى كردم، و سپس برخاستم و به سوى منزل روان شدم. آن مرد گوينده گفت: آقا! من حرفى كه نزده ام! من جسارتى كه نكرده ام!
گفتم: چه مى خواستى بگوئى؟! و چه ديگر مى خواستى بكنى؟! اين چوب نيست؛ اين چوب كفشدارى حرم است، اينجا بارگاه حضرت علىّ بن موسى الرّضاست؛ اينجا مطاف فرشتگان است، اينجا محلّ سجده حوريان و مقرّبان و پيامبران است، اينجا عرش رحمن است؛ اينجا چه، و اينجا چه، و اينجا چه است.
گفت: آقا! من مسلمانم! من شيعه ام؛ من اهل خمس و زكاتم؛ امروز صبح وجوه شرعيّه خود را به حضرت آية الله ميلانى داده ام!
گفتم: خمس سَرَت را بخورد! امام محتاج به اين فضولات اموال شما نيست! آنچه داديد براى خودتان مبارك باشد. امام از شما ادب مى خواهد! چرا مؤدّب نيستيد؟! سوگند به خدا دست بر نمى دارم تا با دست خودم در روز قيامت تو را به رو در آتش افكنم!
در اين حال يكى از دامادان ما (شوهر خواهر) به نام آقا سيّد محمود نور بخش جلو آمدند و گفتند: من اين مرد را مى شناسم؛ از مؤمنان است، و از ارادتمندان مرحوم والد شما بوده است!
گفتم: هر كه مى خواهد باشد؛ شيطان بواسطه ترك ادب به دوزخ افتاد!
در اين حال من مشغول حركت به سوى منزل بوده؛ و در بازار روانه بودم، و اين مرد هم دنبال ما افتاده بود و مى گفت: آقا مرا ببخشيد! شما را به خدا مرا ببخشيد! تا رسيديم به داخل صحن بزرگ. من گفتم: من كه هستم كه تو را ببخشم؟! من هيچ نيستم؛ شما جسارت به من نكرديد؛ شما جسارت به امام رضا نموديد؛ و اين قابل بخشش نيست!
بزرگان از علماء ما: علّامه ها، شيخ طوسى ها، خواجه نصيرها، شيخ مفيدها، ملّا صدراها، همگى آستانْ بوسِ اين درگاهند؛ و شرفشان در اينست كه سر بر اين آستان نهاده اند؛ و شما مى گوئيد: چوب كه بوسيدن ندارد!
گفت: غلط كردم؛ توبه كردم؛ ديگر چنين غلطى نمى كنم!
گفتم: من هم از تو در دل خودم بقدر ذرّه اى كدورت ندارم! اگر توبه واقعى كرده اى، درهاى آسمان به روى تو باز است! و در اين حال مردم دَرْ صحن بزرگ از هر سو به جانب ما روان شده بودند، و من به منزل آمدم.
اين حقير، عصر آن روز كه به محضر استاد گرامى مرحوم فقيد آية الله طباطبائى رضوانُ اللهِ عليه مشرّف شدم؛ به مناسبتِ بعضى از بارقه ها كه بر دل مى خورد، و انسان را بى خانمان مى كند، و از جمله اين شعر حافظ:
برقى از منزل ليلى بدرخشيد سَحَر وَه كه با خرمن مجنونِ دل افكار چه كرد
مذاكراتى بود؛ و ايشان بياناتى بس نفيس ايراد كردند؛ حقير بالمناسبه، بخاطرم جريان واقعه امروز آمد و براى آن حضرت بيان كردم، و عرض كردم: آيا اين هم از همان بارقه ها است؟!
ايشان سكوت طويلى كردند؛ و سر به زير انداخته و متفكّر بودند، و چيزى نگفتند.
رسم مرحوم آية الله ميلانى اين بود كه روزها يك ساعت به غروب به بيرونى آمده و مى نشستند و حضرت علّامه آية الله طباطبائى هم در آن ساعت به منزل ايشان رفته و پس از ملاقات و ديدار، نزديك غروب به حرم مطهّر مشرّف مى شدند، و يا به نماز جماعت ايشان حاضر مى شدند، و چون يك طلبه معمولى در آخر صفوف مى نشستند.
تقريباً دو سه روز از موضوع نقل ما، داستان خود را براى حضرت استاد گذشته بود، كه روزى در مشهد به يكى از دوستان سابق خود به نام آقاى شيخ حسن منفرد شاه عبد العظيمى برخورد كردم و ايشان گفتند: ديروز در منزل آية الله ميلانى رفتم، و علّامه طباطبائى داستانى را از يكى از علماى طهران كه در مسجد گوهرشاد هنگام خروج و بوسيدن در كفشدارى مسجد اتّفاق افتاده بود مفصّلًا بيان مى كردند، و از اوّل قضيّه تا آخر داستان همينطور اشك مى ريختند. و سپس با بَشاشَت و خرسندى اظهار نمودند كه: الحَمد لِلّه فعلًا در ميان روحانيّون، افرادى هستند كه اينطور علاقه مند به شعائر دينى و عرض ادب به ساحت قُدس ائمّه اطهار باشند؛ و اسمى از آن روحانى نياوردند وليكن از قرائن، من اينطور استنباط كردم كه شما بوده باشيد؛ آيا اينطور نيست؟!
من گفتم: بلى، اين قضيّه راجع به من است، و آنگاه دانستم كه سكوت و تفكّر علّامه، علامت رضا و امضاى كردار من بوده است؛ كه شرح جريان را توأماً با گريه بيان مى فرموده اند؛ رحمةُ الله عليه رحمةً واسعةً.
منبع: مطلع انوار، ج 1، ص 41
رسولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله: إذا غَضِبَ اللَّهُ عَلى امَّةٍ ولَم يُنزِل بِهَا العَذابَ، غَلَت أسعارُها، وقَصُرَت أعمارُها، ولَم تَربَح تُجّارُها، ولَم تَزكُ ثِمارُها، ولَم تَغزُر أنهارُها، وحُبِسَ عَنها أمطارُها، وسُلِّطَ عَلَيها شِرارُها.
ترجمه:
هر گاه خداوند بر امّتى خشم گيرد و بر آن عذاب نازل نكند، قيمتها در آن بالا مى رود، آبادانى اش كاهش مى يابد، بازرگانانش سود نمى برند، ميوه هايش رشد نمى كنند، جوى هايش پُر آب نمى گردند، باران بر آن فرو نمى بارد، و بَدانش بر آن سلطه مى يابند.
الكافي (ط - دارالحديث)، ج10، ص: 553
و آن حضرت فرمود: كسى كه كلمه «نمى دانم» را از دست بگذارد تير هلاكت بر مواضع حساس كشتنى اش نشيند.
منبع: نهج البلاغه، ترجمه انصاریان، حکمت 85
شبی یک ساعت دعا بخوانید. اگر حال دعا نداشتید باز هم خلوت با خدا را ترک نکنید. در بیداری سحر و ثلث آخر شب آثار عجیبی است. هر چیزی را که از خدا بخواهی از گدایی سحرها میتوان حاصل نمود. از گدایی سحرها کوتاهی نکنید که هرچه هست در آن است.
شیخ جعفر مجتهدی
پایگاه فرهنگی - مذهبی ازکی 1392 ©
کپی برداری از مطالب، با ذکر منبع مجاز میباشد
طراحی و پشتیبانی: آتروپات وب