رحمت الله اكبری یكی از بسیجانی بود كه از آمل گردان یارسول از لشکر 25 کربلا به جبهه های حق علیه باطل رهسپار شد . این رزمنده بسیجی یك ماه قبل از پذیرش قطعنامه 598یعنی در تاریخ 4 خرداد 1367 به اسارت دشمن در آمد و چندی بعد یعنی در تاریخ 24شهریور 1369 به خاك میهن بازگشت . وی روایت میکند :
در منطقه ی شلمچه ، آخرین سنگر لشکر 25 کربلا از گردان یا رسول (صلی الله علیه و آله وسلم) در کنار رزمندگان به دفاع از خاك عزیزمان مشغول بودیم ،سنگری که 9 نفر در آن قرار داشتیم .شرایط جوی وآب و هوا طاقت فرسایی حاكم بود . اما صفا ، صمیمیت وذکر ادعیه ها وضعیت را دل پذیر تر می ساخت. پیش از آمدن به سنگر ،فرمانده گروهان وضعیت بسیار خطرناک منطقه در حوزه ما را متذكر شد .همه هم قسم شدیم جز درموارد ضروری از سنگر خارج نشویم ،چرا که فاصله ی ما با دشمن حدود 50 تا100متر ی بود .شایدبه جرات می توان گفت ،جنگی تن به تن بین ما وعراقی ها رخ داده بود. ما با نارنجک و آنها با خمپاره 60، با این اوصاف 13 روز مقاومت کردیم .صبح روز چهارم خرداد 1367 هنوز روشنائی روز کامل نشده بود که تحرکاتی از سوی دشمن دیده شد.رزمندگان خودی را می دیدم که از این سنگر به آن سنگر می روند،آتش خمپاره های دشمن خیلی وحشتناک وسنگین بود ،صدای هلی کوپترها و هواپیماهای جنگی دشمن دائماً درگوشمان بود .در چشم به هم زدنی آتش خشم دشمن دورمان را گرفت. سیل آتش چند برابر شد،گلوله های کاتیوشا،خمسه خمسه،و یورش تانک های دشمن بود که غافلگیرمان کرد و پشتیبانی نیروهای ما را متلاشی نمود.عراقی ها درسایه ادوات سنگین و تجهیزاتی که داشتند در برابر ما قد علم كرده بودند .بچه ها تا آخرین گلوله جنگیدند .حتی یک نفرمان هم پشت به دشمن نكرده و فرار نکردیم.بوی دود آتش و خون همه جارا فرا گرفته بود. صدای انفجار ها لحظه ای قطع نمی شد ، این طرف میدان نبرد همرزمانمان با فریاد یا زهرا و یا حسین یکی یکی جلوی چشمان مان پر پر می شدند.
در این اوضاع و احوال ناگهان خود را در محاصره 5 نفر از عراقی ها دیدیم. ما را خلع سلاح کردند و سپس یكی از آن ها با صدای نخراشیده ای گفت:« قف! » با قنداق اسلحه بر سر وصورتم کوبیدند،دست هایم را از پشت بستند و به جلو پرتم کردند . در راه دوستانم را دیدم که با دست های بسته به شهادت رسانده بودند . هنوز صد متری راه نرفته بودیم كه دوستان دیگرم را دیدم .آنها را در منطقه ای جمع كرده بودند،انگار كه می خواستند به عقب منتقل كنند. در بین اسرا یکی از دوستان پاسدارم به نام محی الدین مطهری را دیدم ، با لباسی که آرم سپاه داشت به اسارت در آمده بود .تعجب کردم که عراقی ها متوجه او نشده بودند ! عراقی ها به محض اینکه می فهمیدند اسیری پاسدار باشد ،او را به شهادت می رساندند. به هر زحمتی بود محی الدین را در بین اسرای دیگر پنهان کردیم تا در فرصت مناسب آرم سپاه را از لباسش جدا كنیم .
عراقی ها که خود را ظفرمند می دانستند ،مغرورانه وتمسخر آمیز به ما می گفتند :«مگر شما جزو لشکر 25 کربلا نیستید؟ ! ادوات مدرن شما کو؟! کماندوهای شما کجا رفتند؟بعد از آن از بسیجیانی که لباس پلنگی داشتند عکس و فیلم می گرفتند و مغرورانه می گفتند که ما کماند و های خمینی را اسیر کردیم!! در مراحل بعد در بازدید بدنی از ما وقتی متوجه مهر و تسبیح درون جیب ما می شدند ،می گفتند:« مگر شما مسلمان هستید؟نماز می خوانید؟از سر لجاجت می گفتند: لا لا! انت مجوس!! نه نه تو مجوس هستی ، آتش پرستی ،درمسیر راه هرجا فرصتی بود بچه ها با دست بسته نماز می خواندند که این موضوع بر بهت و حیرت آنها می افزود
عراقی ها با مشت و لگد و قنداق تفنگ حسابی پذیرائی می کردند تا جائی که خودشان خسته می شدند،بعد از طی مسیر طولانی و عبور از موانع و میدان مین متعدد به منطقه ای رسیدیم که ما را سوار آیفا های عراقی کردند. پاهای پر آبله وزخمی ما به خاطر داغی کف کامیون سبب می شد تا پوست پای ما به کف ماشین بچسبید.در میان راه تمام خاطرات دوران کودکی برایم مرور می شد .با خود می گفتم که آنها ما را به کجا می برند؟خانواده ما چه خواهند كرد ؟! آیا این راه اسارت بازگشتی دارد ؟!به خدا توکل کردم و از او خواستم در این امتحان سخت حافظ و نگهبانم باشد. به هر دست اندازی میرسیدیم آه وناله بچه ها به هوا میرفت ، از دحام بچه ها داخل کامیون آنقدر زیاد بود که خون جراحتشان در کف ماشین جاری شده بود. به زحمت محی الدین را صدا کردم و با دندان آرم سپاه را از لباسش کندم ، تا شناسائی نشود چون از بچه های اطلاعات بود، وممکن بود به همین دلیل مورد آزار وشنکجه های سخت تری قرار بگیرد.
ما را به بصره بردند و در پادگانی کوچک پیاده کردند، البته بیشتر شبیه به طویله بود تا پادگان.ظاهرا برای اسکان باید به آنجا می رفتیم اما قبل از ورودی صف دوطرفه سربازان بود و میله گرد و باتوم و کابل برای پذیرائی از ما .بعد از یک کتک مفصل در آن تونل جهنمی ، ما را به اتاقی مخوف که گرمای آن فوق تصور بود انداختند.بوی تعفن وگرما و....... انتظار فرشته ی مرگ را می کشیدیم که از همه چیز برایمان شیرین تر بود.دو روز در آن پادگان بودیم ، مسئولان اسارت گاه برای بدست آوردن اطلاعات از اسرا از هیچ شکنجه ای دریغ نمی کردند، اما چیز زیادی دستگیرشان نشد.
بعد از دو روز ما را سوار همان کامیون ها کردند و به سوی بصره حرکت دادند، برای حمل سیصد اسیر 30کامیون آورده بودند، تعجب کردیم که عراقی ها چه گشاده دستی کردند و این همه کامیون آوردند؟دقایقی نگذشت که ما را برای تبلیغات و نمایش به شهر شان بردند تا از نظر روحی ما را بیشتر شکنجه کنند و از لحاظ سیاسی و تبلیغی برای خود بهره برداری کنند. وارد شهر بصره شدیم ، از دحام جمعیت ، در دو طرف خیابان ها بیانگر تبلیغات گسترده بین مردم بود ، تا باصطلاح شاهد اسارت نیروهای ایرانی وبرتری ارتش صدام باشند.جمعیت به محض دیدن ما شروع به هلهله و پای کوبی کردند و با پرتاب سنگ وکلوخ و آب دهان از ما استقبال کردند، ضعف و تشنگی آن قدر بر ما مستولی شده بود که توجهی به مردم نداشتیم، و فقط به زبان عربی و فارسی و حرکات دست از آنها تقاضای آب می کردیم. مردم عراق در اثر تبلیغات از ما تصور بسیار زشتی داشتند که در مقابل خواسته ی ما با فحاشی و آب دهان روبرو می شدیم، یکی از برادران بسیجی اهل دزفول به زبان عربی به آنان پند و اندرز داده وخطبه ی معروف امیر المومنین را در مورد مردمان بصره با صدای بلند قرائت می کرد؛ خطبه 13 و14 نهج البلاغه بود . مزدوران داخل کامیون با قنداق تفنگ به جان اسرا افتادند، تا این که آن عزیز از درد ضربات و جاری شدن خون از سر و روی ساکت شد. مردم بصره با رفتار غیر انسانی خود بسیار خوشحال ومسرور بودند و با خنده و پایکوبی و هلهله مرسوم عربی لذت خود را نشان دادند، در آن حال با تمام نفرت از کارهای آنها و احساس تشنگی بیش ازحد که زبان به کام چسبیده بود به یاد اسرای کربلا افتادم که با قافله سالاری حضرت سجاد(علیه السلام) و زینب کبری (سلام الله علیها) وارد کوفه شدند، در ذهنم تصویر ورود آل الله نقش بست و آنچه را که از وعاظ و علمای دین و سخنرانان درباره ی کاروان کربلا شنیده بودم با دو چشم خود در بصره به عینه مشاهده كردم .برخورد مردم بصره با ما به گونه ای بود که هیچ گاه نمی توانم آن را فراموش کنم.
ساعتی نگذشت که ما را سورا اتوبوس کردند و به سوی بغداد و زندان الرشید منتقل کردند، زندان الرشید برایمان تداعی گر دوران اسارت امام هفتم(ع) بود.با ورود مان به آن محل مخوف جای پای امام را در آنجا حس کردیم، و با یاد آوری شکنجه ها و آزار و اذیت های آن امام تمام دردهایمان را به فراموشی سپردیم.
اسرا را به سلول های انفرادی انتقال دادند . اگر چه سلول انفرادی بود ، اما برای ما سلول جمعی محسوب می شد،چرا که در سلولی به ابعاد 6متر سی و دو اسیر را برای بیست وسه شب محبوس کردند. در طول این مدت فقط ایستاده بودیم ، آن هم به سختی ،تمام بدن هامان به هم چسبیده بود،قدرت نفس کشیدن نداشتیم، در هر دم سینه های مان به قفسه سینه ی اسیری کاملاً چسبیده بود، حالا گرمای بدن و بوی تعفن سلول دیگر بماند ، فقط وفقط الطاف خدا بود که زنده ماندیم .
وضع مجروحان در اردوگاه بدتر از وضعیت افراد سالم بود . به آن وضع وخیم ، لباس خونین و چرک زخم ها کسی توجهی نمی کرد . بوی مشمئز کننده ای از زخمی ها بلند می شد . در محل زخم ها بعضی اوقات کرم ها جا خوش کرده بودند که مجبور می شدیم با چوب کبریت یا هر چیزی که پیدا می کردیم آن را از بدن دوستان مان خارج می كردیم . تا وضع شان بدتر نشود. وضع بسیار رقت انگیزی بود . بعد از 24 ساعت از ورودمان به آن زندان مخوف، ساعت 12 ظهر در گرم ترین ساعت روز در شرایط گرمای بالای 50درجه ، برای دادن غذا ، ما را به حیاط زندان بردند . با پای برهنه درآن هوا روی زمین داغ نشاندند. پلو و تخم مرغ برای 16 نفر بود ،آنهم در یک دیگ کوچک و داغ . مجبورمان کردند با همان داغی ، غذا را بخوریم ما هم از فرط گرسنگی،بی توجه به اینكه دست ها ودهان مان می سوخت، شش -هفت لقمه ای خوردیم .
درگوشه حیات زندان یک تانکر بزرگ قرار داشت که به ظاهر مخزن آب بود. بچه ها که از تشنگی بی طاقت شده بودند، به طرف آن تانکر هجوم آوردند و تا می توانستند آب خوردند، اندکی بعد متوجه شدند که آب آشامیدنی نبوده ،بلکه تانکر مخزن فاضلاب حمام سربازان عراقی است .نوشیدن آن آب آلوده همان و مبتلا شدن به اسهال خونی همان.خستگی و ضعف و تشنگی بچه ها کم بود که اسهال خونی هم به آن اضافه شد که خود گرفتاری وسختی مضاعف و درد بی درمان بود. بیماری اسهال خونی باعث شد بسیاری از اسرا از جمله دوست و همراه ما (آقای ارجمندی)به شهادت برسند.
23 روز در زندان الرشید اسیر بودیم که برای ما به اندازه 23 سال طول کشید . گذشته از درد و رنج و عذاب و شکنجه، آنچه که بیشتر از همه ما را آزار می داد ، دیدن شکنجه ی دوستان زخمی و مجروحمان بود که در اثر ضربات و شکنجه جلادان بعثی به شهادت می رسیدند.بچه ها با مشاهده این وضع جز دعا و توسل و نذر هیچ چاره ای نداشتند . بالاخره بعد از بیست و سه روز ما را از آن جهنم مخوف به سوی اردوگاه دیگری در بیابان های دور افتاده ی تکریت ، حرکت دادند.آری !بیست و سه روز درد، رنج ، عذاب، شکنجه را با غربت شهدائی که با لبان تشنه و شکم گرسنه و بدن مجروح و زخمی به دیار باقی شتافتند تحمل کردیم،تنها با یاد آوری شکنجه هائی که بر اهل بیت رفته بود تسکین پیدا می کردیم.
بعد از زندان الرشید به اردوگاه 12 تکریت منتقل شدیم، فکر می کردیم در اینجا وضعمان بهتر می شود، و به ما از لحاظ آب و غذا و بهداشت رسیدگی می کنند. اما شیوه ی دد منشانه نیروهای صدام همه جا یکسان بود. به محض ورود دو گروه برای زهر چشم گرفتن به استقبال ما آمدند و تا می توانستند سیل باتوم برقی و کابل بود که به سر و صورت ما روانه می شد.
در زندان تکریت وضعیت بهداشت و تغذیه بسیار دردناک بود. اسهال خونی بی داد می کرد و تعدادی از دوستان به همین دلیل به شهادت رسیدند.در اردوگاه از دستشوئی خبری نبود، مجبور بودیم در داخل آسایشگاه رفع حاجت کنیم، که خود رنجی مضاعف برای بچه ها از لحاظ اخلاقی و روحی به همراه داشت .
در یك اتاق کوچک 153 نفر را جا داده بودند، در موقع خواب باید به سختی و به شكل كتابی دراز می کشیدیم ، سهمیه جای خواب هم برای هر نفر یک وجب و 3 انگشت بود به هر نفر یک پتو دادند که هم زیر انداز بود و هم رو انداز . به علت کثیفی و کهنگی پر از شپش شده و لحظه ای از خارش و گزش در امان نبودیم .
شب ها تاصبح لامپ های اتاق روشن بود، این خود عاملی بر ضعف اعصاب و بی حوصلگی و ناراحتی چشم در اسرا می شد، گذشته از فشار جسمی ، عذاب روحی و روانی برای بچه ها در پی داشت.
هر 48ساعت یک لیوان چای در اختیار 6 نفر می گذاشتند.هر 24 ساعت به 16 نفر در یک ظرف کوچک غذا می دادند یعنی سهم هر نفر 7-8 لقمه بیشتر نمی شد .
خورشت غذا های مان هم بیشتر اوقات پیاز و بادمجان پوست نکنده با آب بود. علاوه بر این ، هر 24 ساعت دو عدد نان ساندویچی در اختیار ما می گذاشتند که لا به لای این نان بیات ،مورچه و شپش و حشرات دیگر دیده می شد و به ناچار هم ما استفاده می کردیم.
عراقی ها هنگام ظهر و عصر مسئولان غذائی هر آسایشگاه را فرا می خواندند. از هر آسایشگاه 153 نفری .حدود 10الی 12 نفر هم برای آوردن غذا كه به نوبت انتخاب می شدند.این افراد باید برای بچه های دیگر غذا می آوردند .در یكی از آن روزها ،یكی از بچه های تهران به نام ابراهیم مسئول آوردن غذای ما بود. او برای آوردن ناهار به طرف آشپزخانه رفت .غذای دریافتی بسیار کم بود ،برای همین او برای سیر شدن بچه ها ،در یك فرصت مناسب خود را به زباله های پشت آشپزخانه رساند و از باقی مانده غذا ها ته دیگ ها را جمع آوری کرد.ابراهیم در راه بازگشت درحالی که ته دیگ ها را در زیر لباس خود مخفی کرده بود ، با نگهبان عراقی روبرو شد. نگهبان به او مشکوک شد و طی بازدید بدنی ته دیگ ها را از او گرفت.
به خاطر این کار همه اسرا را جمع کردند .به همه فحش و ناسزا دادند و از اسرا خواستند تا خودشان ابراهیم را تنبیه كنند .اما بچه ها به نشانه اعتراض برخواستند.عراقی ها که وضع را اینگونه دیدند، ابراهیم را در آن هوای سرد بهمن ماه به داخل حوض یخ زده انداختند و بعد هم شروع كردند به کتک زدن. دراین هنگام بچه ها برای همدردی با ابراهیم به داخل حوض پریدند .این عمل موجب وحشت عراقی ها شد.بچه ها توانستند ابراهیم را بیرون بکشند و لای پتو بپیچند تا از مرگ حتمی نجات یابد.
در مدت چند سال اسارت ، شاهد سه مرحله پذیرائی دسر در اردوگاه بودیم . این دسر ها شامل هندوانه ، پرتقال و خیار بود.سه هندوانه را برای 153 نفر ، یک پرتقال برای 16 نفر و یک خیار برای 6 نفر .خوب به خاطر دارم كه برای تقسیمش به مشكل بر خوردیم .خیلی خنده دار بود ، همه هاج و واج مانده بودیم .نمی دانستیم سه هندوانه را چه طور باید بین 153 نفر تقسیم کنیم.با هرزحمتی بود سه هندوانه را به 150 قسمت ،یعنی به اندازه یک حبه قند تقسیم کردیم .روشن است كه از پوست آن هم استفاده بهینه كردیم .
در یکی از روزها برای اینکه روحیه ی مقاومت ما را بشکنند همه ی ما را در محوطه ی اردوگاه جمع کردند ، همه آماده بودند و می دانستند تنبیه ،ضربات کابل و باتوم در انتظارشان خواهد بود.اما آن روز حادثه درد ناک تری اتفاق افتاد .دونفر از اسرا را با ضربات چوب و کابل به طرف چاه توالت و محل تخلیه نجاسات بردند. چاهی به عمق 2 متر.چاهی كه وجود کرم ها و انگل ها وبوی تعفنش همیشه ما را آزار می داد.سربازان ملعون عراقی با قساوت قلب آن دو عزیز را به داخل منجلاب پرتاب كردند و به مدت 10دقیقه ،در بدترین شرایط درآن چاه نگه داشتند.
بعد از اینکه آنها را از گودال بیرون آوردند،با همان لباس های خیس به زیر ضربات کابل انداختند وبه شدت بچه ها را زدند . بوی تعفن و نجاسات و ضربات پی در پی همه بچه ها را به مرز جنون رسانده بود . در آخر هم آن دو اسیر را با همان سر وضع و لباس آلوده به نجاسات داخل بند 2 تبعید کردند.
بچه ها در دوران اسارتشان از حداقل امکانات بیشترین بهره برداری را می کردند.مثلاً با سیم خاردار، سوزن خیاطی برای دوخت و دوز درست می كردیم. از گوشه های لباس و نخ پتو برای خود شکم بند درست كرده ،تا فشار گرسنگی را کمتر احساس کنیم. شیرخشک را با آب مخلوط و به کمک خمیر ترشیده داخل نان و قرار دادن در لای پتو ماست تهیه می كردیم .ماست برای بهبود حال افراد بیمار خیلی به كارمان می آمد. با دکمه پیراهن، درب قوطی شیر خشک ، المنت درست كرده و با اتصال به برق ، آب را می جوشاندیم و با آن چای دم می كردیم .گاهی اوقات عراقی ها متوجه نور كم و ضعیف شدن لامپ ها و نورافکن ها می شدند ، اما و قتی برای بازرسی به آسایشگاه می آمدند ،برایشان بسیار عجیب بود ،آنها هیچ گاه از راز چای درست كردن ما مطلع نشدند.
همزمان با حمله عراق به کویت ، تعدادی اسرای کویتی را به اردوگاه ما آوردند . تعدادشان کمتر از ما بود . پس از مدتی سربازان عراقی به صراحت اعتراف كردند كه اسرای کویتی هیچ نكته و مورد بهداشتی و نظافتی را رعایت نمی کنند. همیشه در این مورد آنها مورد تنبیه وسرزنش عراقی ها بودند.
عراقی ها می گفتند : در طول اسارت ایرانی ها هرگز آنها را به خاطر عدم رعایت نظافت و بهداشت تنبیه نکردیم ،اما امان از دست این كویتی ها . بچه های ما با کمترین امکانات و کمبود آب تا آنجا كه می توانستند بهداشت را رعایت می کردند.همه تنبیه ومجازات برای ما تنها از سر شقاوت و دشمنی عراقی ها با نیروهای ایرانی بود.
نیمه های شب بود، در حال وصله زدن لباسم بودم که ناگهان صدای تکبیر بچه ها من را به خود آورد .سراسیمه به سمت بچه ها رفتم ،آری خبر مسرت بخش مبادله اسرا بود كه اینگونه بچه ها را به شور و وجد آورده بود.
قرار بود ظرف 2 روز دیگر مبادله اسرا صورت بگیرد. گریه امان بچه ها را بریده بود . تمام خاطرات اسارت چند ساله در یک لحظه از پیش چشمانم گذشت .شکنجه ها ، رنج ها ،عذاب دوستان و شهادت همرزمان مان .....بعد از شنیدن این خبر روزگارمان طوری دیگر شده بود ،اما غمی پنهان در درون مان بود .نمی دانستیم بعد از آزادی چه خواهد شد؟! جمع دوستانمان از هم دور می شد ،نمی دانستیم آیا دوباره همدیگر را خواهیم دید ؟
سه شب قبل از بازگشت به کشور ، متوجه ناله ، گریه و دعای اسرائی شدیم که در بیرون محوطه اسارت گاه تجمع کرده بودند.صبح روز بعد از مسئولان خواستیم تا به جمع آنها بپیوندیم ،اول نپذیرفتند،اما با اصرار زیاد تعدادی از دوستان به عنوان نماینده ی بچه ها نزد آنان رفتند. بعد از برگشت بسیار شاد و خرسند بودند.آن ها اسرای سال های 1359-1360 بودند که حاج آقاابوترابی هم در بین شان بود.اکثر شان از خلبانان و فرماندهان جنگ بودند. با اصرار فراوان از مسئولان اسارتگاه خواستیم تا مدتی باهم باشیم که مجبور شدند كه قبول کنند ،مدت کمی با آن بزرگواران بودیم که برای بچه ها نعمت بزرگی محسوب می شد .
از آغاز تبادل اسرا تا روزی که ما آزاد شدیم حدود یک ماهی طول کشید .صلیب سرخ در تاریخ 19شهریور 1369 به اردوگاه ما آمد و به ترتیب آزاده ها را روانه ی ایران کردند.
در تاریخ 24شهریور 1369 نوبت به آسایشگاه ما رسید . تعداد ما پانصد نفر بود که بعد از مراحل ثبت نام و کارهای اداری صلیب سرخ ،محیا شدیم تا با تعداد 10-12 دستگاه اتوبوس از آن زندان های مخوف رهایی پیدا کنیم.
باورش برای مان خیلی سخت بود. باحیرت به اطراف مان نگاه می کردیم ،یکی از آزادگان قرآنی را بالای دست گرفت که اسرا از زیر آن عبور کرده و به طرف اتوبوس حرکت نمایند.
من ودوستانم آقایان فقیه ومطهری،به سمت آخرین اتوبوس رفته و در آنجا جای گرفتیم . منتظر سوار شدن دیگر دوستان مان بودیم که ناگهان متوجه شدیم درهای اتوبوس ها بسته شد و سربازان عراقی مانع ورود باقی اسرا شدند.این صحنه برای مابسیار تلخ و دردناک بود، نگاه های حسرت بار دوستان مان ،آتش اندوه وجودمان را شعله ور می کرد.یکصد نفر ی می شدند ،كه جا ماندند . دو ماه بعد از ورودمان به خاك وطن آن صد نفر هم به ایران بازگشتند .
سرانجام در تاریخ 24شهریور ماه 1369 قدم به خاک وطن گذاشتیم و درتاریخ 27 شهریور ماه 1369 به آغوش گرم خانواده های مان در آمل بازگشتیم .
منبع: http://razmandehgan.mihanblog.com
رسولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله: إذا غَضِبَ اللَّهُ عَلى امَّةٍ ولَم يُنزِل بِهَا العَذابَ، غَلَت أسعارُها، وقَصُرَت أعمارُها، ولَم تَربَح تُجّارُها، ولَم تَزكُ ثِمارُها، ولَم تَغزُر أنهارُها، وحُبِسَ عَنها أمطارُها، وسُلِّطَ عَلَيها شِرارُها.
ترجمه:
هر گاه خداوند بر امّتى خشم گيرد و بر آن عذاب نازل نكند، قيمتها در آن بالا مى رود، آبادانى اش كاهش مى يابد، بازرگانانش سود نمى برند، ميوه هايش رشد نمى كنند، جوى هايش پُر آب نمى گردند، باران بر آن فرو نمى بارد، و بَدانش بر آن سلطه مى يابند.
الكافي (ط - دارالحديث)، ج10، ص: 553
و آن حضرت فرمود: كسى كه كلمه «نمى دانم» را از دست بگذارد تير هلاكت بر مواضع حساس كشتنى اش نشيند.
منبع: نهج البلاغه، ترجمه انصاریان، حکمت 85
شبی یک ساعت دعا بخوانید. اگر حال دعا نداشتید باز هم خلوت با خدا را ترک نکنید. در بیداری سحر و ثلث آخر شب آثار عجیبی است. هر چیزی را که از خدا بخواهی از گدایی سحرها میتوان حاصل نمود. از گدایی سحرها کوتاهی نکنید که هرچه هست در آن است.
شیخ جعفر مجتهدی
پایگاه فرهنگی - مذهبی ازکی 1392 ©
کپی برداری از مطالب، با ذکر منبع مجاز میباشد
طراحی و پشتیبانی: آتروپات وب
نظرات