سيره عملي و اخلاقي حضرت ابراهيم (ع)
اهميت پوشش زن در سيره ابراهيم - عليه السلام -
ابراهيم در مسير هجرت همراه ساره و لوط - عليه السلام - عبور ميکردند، ابراهيم - عليه السلام - براي حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشمهاي گنهکار، صندوقي ساخته بود و ساره را در ميان آن نهاده بود، هنگامي که به مرز ايالت مصر رسيدند، حاکم مصر به نام «عزاره» در مرز ايالت مصر، مأموران گمرگ گماشته بود، تا عوارض گمرک را از کاروانهايي که وارد سرزمين مصر ميشوند بگيرند، مأمور به بررسي اموال ابراهيم - عليه السلام - پرداخت، تا اين که چشمش به صندوق افتاد، به ابراهيم گفت: «در صندوق را بگشا، تا محتوي آن را قيمت کرده و يک دهم قيمت آن را براي وصول، مشخص کنم.»
ابراهيم: خيال کن اين صندوق پر از طلا و نقره است، يک دهم آن را حساب کن تا بپردازم، ولي آن را باز نميکنم.
مأمور که عصباني شده بود، ابراهيم - عليه السلام - را مجبور کرد تا درِ صندوق را باز کند.
سرانجام ابراهيم - عليه السلام - به اجبار دژخيمان، درِ صندوق را گشود، مأمور وصول، ناگهان زن با جمالي را در ميان صندوق ديد و به ابراهيم گفت: «اين زن با تو چه نسبتي دارد؟»
ابراهيم: اين زن دختر خاله و همسر من است.
مأمور: چرا او را در ميان صندوق نهادهاي؟
ابراهيم: غيرتم نسبت به ناموسم چنين اقتضا کرد، تا چشم ناپاکي به او نيفتد.
مأمور: من اجازه حرکت به تو نميدهم تا به حاکم مصر خبر بدهم، تا او از ماجراي تو و اين زن آگاه شود.
مأمور براي حاکم مصر پيام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاکم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند.
ميخواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهيم گفت: «من هرگز از صندوق جدا نميشوم مگر اين که کشته شوم.»
ماجرا را به حاکم گزارش دادند، حاکم دستور داد که: «صندوق را همراه ابراهيم نزد من بياوريد.»
مأموران، ابراهيم را همراه صندوق و ساير اموالش نزد حاکم مصر بردند، حاکم مصر به ابراهيم گفت: «درِ صندوق را باز کن.»
ابراهيم: همسر و دختر خالهام در ميان صندوق است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولي درِ صندوق را باز نکنم.
حاکم ازاين سخن ابراهيم، سخت ناراحت شد و ابراهيم را مجبور کرد که در صندوق را بگشايد، ابراهيم آن را گشود.
حاکم با نگاه به ساره، دست به طرف او دراز کرد.
ابراهيم - عليه السلام - از شدت غيرت به خدا متوجه شد و عرض کرد: «خدايا دست حاکم را از دست درازي به سوي همسرم کوتاه کن.»
بيدرنگ دست حاکم در وسط راه خشک شد، حاکم به دست و پا افتاده و به ابراهيم گفت: «آيا خداي تو چنين کرد؟»
ابراهيم: آري، خداي من غيرت را دوست دارد، و گناه را بد ميداند، او تو را از گناه باز داشت.
حاکم: از خدايت بخواه دستم خوب شود، در اين صورت ديگر دست درازي نميکنم.
ابراهيم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولي بار ديگر به سوي ساره دست درازي کرد، باز با دعاي ابراهيم - عليه السلام - دستش در وسط راه خشک گرديد، و اين موضوع سه بار تکرار شد، سرانجام حاکم با التماس از ابراهيم خواست که از خدا بخواهد تا دست او خوب شود.
ابراهيم: اگر قصد تکرار نداري، دعا ميکنم.
حاکم: با همين شرط دعا کن.
ابراهيم دعا کرد و دست حاکم خوب شد، وقتي که حاکم اين معجزه و غيرت را از ابراهيم ديد، احترام شاياني به او کرد و گفت: «تو در اين سرزمين آزاد هستي، هر جا ميخواهي برو، ولي يک تقاضا از شما دارم و آن اين که: کنيزي را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزاري کند.»
ابراهيم تقاضاي حاکم را پذيرفت.
حاکم آن کنيز را که نامش «هاجر» بود به ساره بخشيد و احترام و عذرخواهي شاياني از ابراهيم کرد و به آيين ابراهيم گرويد، و دستور داد عوارض گمرک را از او نگيرند.
به اين ترتيب غيرت و معجزه و اخلاق ابراهيم موجب گرايش حاکم مصر به آيين ابراهيم گرديد، و او ابراهيم را با احترام بسيار، بدرقه کرد...(1)
ابراهيم - عليه السلام - در هجرتگاه، و تولد اسماعيل - عليه السلام - و اسحاق - عليه السلام -
ابراهيم - عليه السلام - به فلسطين رسيد، قسمت بالاي آن را براي سکونت برگزيد، و لوط - عليه السلام - را به قسمت پايين با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتي در روستاي «حبرون» که اکنون به شهر «قدس، خليل» معروف است ساکن شد.
ابراهيم و لوط، در آن سرزمين، مردم را به توحيد و آيين الهي دعوت ميکردند و از بت پرستي و هر گونه فساد بر حذر ميداشتند، سالها از اين ماجرا گذشت، ابراهيم - عليه السلام - به سن و سال پيري رسيد، ولي فرزندي نداشت زيرا همسرش «ساره» نازا بود، ابراهيم دوست داشت، پسري داشته باشد تا پس از او راهش را ادامه دهد.
ابراهيم - عليه السلام - به ساره پيشنهاد کرد، تا کنيزش هاجر را به او بفروشد، تا بلکه از او داراي فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهيم بخشيد، هاجر همسر ابراهيم گرديد، و پس از مدتي از او داراي پسري شد که نامش را «اسماعيل» گذاشتند.
ابراهيم بارها از خدا خواسته بود که فرزند پاکي به او بدهد، خداوند به او مژده داده بود که فرزندي متين و صبور، به او خواهد داد.(2)
اين فرزند همان اسماعيل بود که خانه ابراهيم را لبريز از شادي و نشاط کرد.
ساره نيز سالها درانتظار بود که خداوند به او فرزندي دهد، به خصوص وقتي که اسماعيل را ميديد، آرزويش به داشتن فرزند بيشتر ميشد، از ابراهيم ميخواست دعا کند و از امدادهاي غيبي استمداد بطلبد، تا داراي فرزند گردد.
ابراهيم دعا کرد، دعاي غير عادي ابراهيم - عليه السلام - به استجابت رسيد و سرانجام فرشتگان الهي او را به پسري به نام اسحاق بشارت داد، هنگامي که ابراهيم اين بشارت را به ساره گفت، ساره از روي تعجب خنديد، و گفت: «واي بر من، آيا با اين که من پير و فرتوت هستم و شوهرم ابراهيم نيز پير است، داراي فرزند ميشوم؟! به راستي بسيار عجيب است!»(3)
طولي نکشيد که بشارت الهي تحقق يافت و کانون گرم خانواده ابراهيم با وجود نو گلي به نام «اسحاق» گرمتر شد.
از اين پس فصل جديدي در زندگي ابراهيم - عليه السلام - پديد آمد، از پاداشهاي مخصوص الهي به ابراهيم - عليه السلام - دو فرزند صالح به نام اسماعيل و اسحاق - عليهما السلام - بود، تا عصاي پيري او گردند و راه او را ادامه دهند.
پاک زيستي ابراهيم - عليه السلام -
روزي ابراهيم وقتي که صبح برخاست (به آينه نگاه کرد) در صورت خود يک لاخ موي سفيد ديد که نشانه پيري است، گفت:
«اَلْحَمْدُ للهِ الَّذِي بَلَغَنِي هذَا الْمُبَلَغَ وَ لَمْ اَعْصِي اللهَ طَرْفَة عَينٍ؛ حمد و سپاس خداوندي را که مرا به اين سن و سال رسانيد که در اين مدت به اندازه يک چشم به هم زدن گناه نکردم.»(4)
مهمان دوستي ابراهيم - عليه السلام - و لقب خليل براي او
در مهمان دوستي ابراهيم - عليه السلام - سخنهاي بسيار گفتهاند، از جمله:
1. روزي پنج نفر به خانه ابراهيم - عليه السلام - آمدند (آنها فرشتگان مأمور خدا همراه جبرئيل، به صورت انسان(5) نزد ابراهيم - عليه السلام - آمده بودند.) ابراهيم با اين که آنها را نميشناخت، گوسالهاي را کشت و براي آنها غذاي لذيذي فراهم کرد(6) و جلو آنها نهاد، آنها گفتند: «از اين غذا نميخوريم، مگر اين که به ما خبر دهي که قيمت اين گوساله چقدر است؟!»
ابراهيم گفت: قيمت اين غذا آن است که در آغاز خوردن «بِسمِ الله» و در پايان «الحمدلله» بگوييد.
جبرئيل به همراهان خود گفت: «سزاوار است که خداوند اين مرد را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.»(7)
2. روز ديگري، گروهي بر ابراهيم - عليه السلام - وارد شدند، در خانه غذا نبود، ابراهيم با خود گفت: «اگر تيرهاي سقف خانه را بيرون بياورم و به نجّار بفروشم، تا غذاي مهمانان را فراهم کنم، ميترسم بت پرستان از آن تيرها، بت بسازند.» سرانجام مهمانان را در اطاق مهماني جاي داد و پيراهن خود را برداشت و از خانه بيرون رفت، تا به محلي رسيد و در آن جا مشغول نماز شد، پس از خواندن دو رکعت نماز، ديد پيراهنش نيست، دانست که خداوند اسباب کار را فراهم نموده است، به خانه بازگشت، همسرش ساره را ديد که سرگرم آماده نمودن غذا است، پرسيد: «اين غذا را از کجا تهيه نمودي؟»
ساره گفت: اين غذا از همان مواد است که توسط مردي فرستادي، معلوم شد که خداوند لطف فرموده و با دست غيبي خود آن غذا را به خانه ابراهيم - عليه السلام - رسانده است.(8)
3. امام صادق - عليه السلام - فرمود: ابراهيم - عليه السلام - پدر مهرباني براي مهمانان بود، هرگاه به او مهمان نميرسيد، از خانه بيرون ميآمد و به جستجوي مهمان ميپرداخت، روزي براي پيدا کردن مهمان از خانه خارج شد و درِ خانه را بست و قفل کرد و کليد آن را همراه خود برد، پس از ساعتي جستجو، به خانه بازگشت ناگاه مردي يا شبيه مردي را در خانه خود ديد، به او گفت: «اي بنده خدا با اجازه چه کسي وارد اين خانه شدهاي؟»
آن مرد گفت: با اجازه پروردگار اين خانه، اين سخن سه بار بين ابراهيم - عليه السلام - و آن مرد تکرار شد، ابراهيم دريافت که آن مرد جبرئيل است، خداوند را شکر و سپاس نمود. در اين هنگام جبرئيل گفت: «خداوند مرا به سوي يکي از بندگانش که او را خليل (دوست خالص) خود کرده، فرستاده است.»
ابراهيم فرمود: «آن بنده را به من معرفي کن، تا آخر عمر خدمتگزار او گردم.»
جبرئيل گفت: آن بنده تو هستي.
ابراهيم گفت: «چرا خداوند مرا خليل خوانده است؟»
جبرئيل گفت: «زيرا تو هرگز از احدي چيزي را درخواست نکردي، و هيچ کس هنگام درخواست از تو جواب منفي نشنيد.»(9)( البته ناگفته پیداست که منظور خواسته های مشروع است نه هر خواسته ای)
رحمت وسيع خدا در مقايسه با مهمان خواهي ابراهيم - عليه السلام -
روايت شده: تا مهمان به خانه ابراهيم - عليه السلام - نميآمد، او در خانه غذا نميخورد، وقتي فرا رسيد که يک شبانه روز مهمان بر او وارد نشد، او از خانه بيرون آمد و در صحرا به جستجوي مهمان پرداخت، پيرمردي را ديد، جوياي حال او شد، وقتي خوب به جستجو پرداخت فهميد آن پيرمرد، بت پرست است، ابراهيم گفت: «افسوس، اگر تو مسلمان بودي، مهمان من ميشدي و از غذاي من ميخوردي.»
پيرمرد از کنار ابراهيم - عليه السلام - گذشت. در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم - عليه السلام - نازل شد و گفت: «خداوند سلام ميرساند و ميفرمايد اين پيرمرد هفتاد سال مشرک و بت پرست بود، و ما رزق او را کم نکرديم، اينک چاشت يک روز او را به تو حواله نموديم، ولي تو به خاطر بت پرستي او، به او غذا ندادي.»
ابراهيم - عليه السلام - از کرده خود پشيمان شد و به عقب بازگشت و به جستجوي آن پيرمرد پرداخت تا او را پيدا کرد و به خانه خود دعوت نمود، پيرمرد گفت: «چرا بار اول مرا رد کردي، و اينک پذيرفتي؟»
ابراهيم - عليه السلام - پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد.
پيرمرد در فکر فرو رفت و سپس گفت: «نافرماني از چنين خداوند بزرگواري، دور از مروّت و جوانمردي است.» آن گاه به آيين ابراهيم - عليه السلام - گرويده شد و آن را پذيرفت و بر اثر خلوص و کوشش در راه خداپرستي، از بزرگان دين شد.(10)
ملاقات ابراهيم - عليه السلام - با ماريا عابد سالخرده
در عصر حضرت ابراهيم عابدي زندگي ميکرد که گويند 660 سال عمر کرده بود، او در جزيرهاي به عبادت اشتغال داشت، و بين او و مردم درياچهاي عميق فاصله داشت، او هر سه سال از جزيره خارج ميشد و به ميان مردم ميآمد و در صحرايي به عبادت مشغول ميشد، روزي هنگام خروج و عبور، در صحرا گوسفنداني را ديد که به قدري زيبا و برّاق و لطيف بودند گويي روغن به بدنشان ماليده شده بود، در کنار آن گوسفندان، جوان زيبايي را که چهرهاش هم چون پاره ماه ميدرخشيد مشاهده نمود که آن گوسفندان را ميچراند، مجذوب آن جوان و گوسفندانش شد و نزد او آمد و گفت: «اي جوان اين گوسفندان مال کيست؟»
جوان: مال حضرت ابراهيم خليل الرّحمن است.
ماريا: تو کيستي؟
جوان: من پسر ابراهيم هستم و نامم اسحاق است.
ماريا پيش خود گفت: «خدايا مرا قبل از آن که بميرم، به ديدار ابراهيم خليل موفق گردان».
سپس ماريا از آن جا گذشت، اسحاق ماجراي ديدار ماريا و گفتار او را به پدرش ابراهيم خبر داد، سه سال از اين ماجرا گذشت.
ابراهيم مشتاق ديدار ماريا شد، تصميم گرفت او را زيارت کند، سرانجام در سير و سياحت خود به صحرا رفت و در آن جا ماريا را که مشغول عبادت و نماز بود ملاقات کرد، از نام و مدت عمر او پرسيد، ماريا پاسخ داد، ابراهيم پرسيد: در کجا سکونت داري؟
ماريا: در جزيرهاي زندگي ميکنم.
ابراهيم: دوست دارم به خانهات بيايم و چگونگي زندگي تو را بنگرم.
ماريا: من ميوههاي تازه را خشک ميکنم و به اندازه يکسال خود ذخيره مينمايم، و سپس به جزيره ميبرم و غذاي يکسال خود را تأمين مينمايم. ابراهيم و ماريا حرکت کردند تا کنار آب آمدند.
ابراهيم: در کنار آب، کشتي و وسيله ديگر وجود ندارد، چگونه از آن آب خليج عبور ميکني و به جزيره ميرسي؟
ماريا: به اذن خدا بر روي آب راه ميروم.
ابراهيم: من نيز حرکت ميکنم شايد همان خداوندي که آب را تحت تسخير تو قرار داده، تحت تسخير من نيز قرار دهد.
ماريا جلو افتاد و بسم الله گفت و روي آب حرکت نمود، ابراهيم نيز بسم الله گفت و روي آب حرکت نمود، ماريا ديد ابراهيم نيز مانند او بر روي آب حرکت ميکند، شگفت زده شد، و همراه ابراهيم به جزيره رسيدند، ابراهيم سه روز مهمان ماريا بود، ولي خود را معرفي نکرد، تا اين که ابراهيم به ماريا گفت: «چقدر در جاي زيبا و شادابي هستي، آيا ميخواهي دعا کني که خداوند مرا نيز در همين جا سکونت دهد تا همنشين تو گردم؟»
ماريا: من دعا نميکنم!
ابراهيم: چرا دعا نميکني؟
ماريا: زيرا سه سال است حاجتي دارم و دعا کردهام خداوند آن را اجابت ننموده است.
ابراهيم: دعاي تو چيست؟
ماريا ماجراي ديدن گوسفندان زيبا و اسحاق را بازگو کرد و گفت: سه سال است دعا ميکنم که خداوند مرا به زيارت ابراهيم خليل موفق کند، ولي هنوز خداوند دعاي مرا مستجاب ننموده است.
ابراهيم در اين هنگام خود را معرفي کرد و گفت: اينک خداوند دعاي تو را اجابت نموده است، من ابراهيم هستم.
ماريا شادمان شد و برخاست و ابراهيم را در آغوش گرفت، و مقدم او را گرامي داشت.(11)
طبق بعضي از روايات، ابراهيم از ماريا پرسيد چه روزي سختترين روزها است؟ او جواب داد: روز قيامت.
ابراهيم گفت: بيا با هم براي نجات خود و امّت از سختي روز قيامت دعا کنيم، ماريا گفت: چون سه سال است دعايم مستجاب نشده، من دعا نميکنم... پس از آن که ماريا فهميد دعايش با ديدار ابراهيم به استجابت رسيده، با ابراهيم - عليه السلام - در مورد نجات خداپرستان در روز سخت قيامت دعا کردند، و خوشبختي خود و آنها را در آن روز مکافات، از درگاه خداوند خواستند به اين ترتيب که ابراهيم دعا ميکرد و عابد آمين ميگفت.(12)
ابراهيم بسيار خرسند بود که دوستي تازه پيدا کرده که دل از دنيا کنده و دل به خدا داده و به عشق خدا، همواره مناجات و راز و نياز ميکند.
تابلوي ديگري از عشق سرشار ابراهيم به خدا
ابراهيم - عليه السلام - در عين آن که عابد، پارسا و شيفته حقّ بود، مرد کار و تلاش بود، هرگز براي خود روا نميدانست که بيکار باشد، بخشي از زندگي او به کشاورزي و دامداري گذشت، و در اين راستا پيشرفت وسيعي کرد، و صاحب چند گله گوسفند شد.
بعضي از فرشتگان به خدا عرض کردند: «دوستي ابراهيم با تو به خاطر آن همه نعمتهاي فراواني است که به او عطا کردهاي؟»
خداوند خواست به آنها نشان دهد که چنين نيست، بلکه ابراهيم خدا را به حق شناخته است، به جبرئيل فرمود: «در کنار ابراهيم برو و مرا ياد کن».
جبرئيل کنار ابراهيم آمد ديد او در کنار گوسفندان خود است، روي تلّي ايستاد و با صداي بلند گفت:
«سُبُّوحٌ قُدّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکة وَ الرُّوحِ؛ پاک و منزّه است خداي فرشتگان و روح!»
ابراهيم تا نام خدا را شنيد، آن چنان شور و حالي پيدا کرد و هيجان زده شد که زبان حالش اين بود:
اين مطرب از کجاست که برگفت نام دوست تا جان و جامه نثار دهم در هواي دوست
دل زنده ميشود به اميد وفاي يار جان رقص ميکند به سماع کلام دوست
ابراهيم به اطراف نگريست و شخصي را روي تلّ ديد نزدش آمد و گفت:
«آيا تو بودي که نام دوستم را به زبان آوردي؟»
او گفت: آري.
ابراهيم گفت: بار ديگر از نام دوستم ياد کن، يک سوم گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
او گفت: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکة وَ الرُّوحِ»
ابراهيم با شنيدن اين واژهها که يادآور خداي يکتا و بيهمتا بود، چنان لذت ميبرد که قابل توصيف نيست، نزد آن شخص رفت و گفت: يک بار ديگر نام دوستم را ياد کن، نصف گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
آن شخص براي بار سوم، واژههاي فوق را تکرار کرد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: يک بار ديگر از نام دوستم ياد کن، همه گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
آن شخص، آن واژهها را تکرار کرد.
ابراهيم گفت: ديگر چيزي ندارم، خودم را به عنوان برده بگير، و يک بار ديگر نام دوستم را به زبان آور!
آن شخص نام خدا را به زبان آورد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: اينک من و گوسفندانم را ضبط کن که از آن تو هستيم.
در اين هنگام جبرئيل خود را معرفي کرد و گفت: «من جبرئيلم، نيازي به دوستي تو ندارم، به راستي که مراحل دوستي خدا را به آخر رساندهاي، سزاوار است که خداوند تو را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.(13)
از ويژگيهاي ابراهيم اين بود که بسيار دعا ميکرد، و بسيار مناجات و راز و نياز با خدا مينمود، از اين رو در آيه 75 سوره هود ميخوانيم:
«إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ اَوّاهٌ مُنِيبٌ؛ همانا ابراهيم بسيار بردبار، و بسيار ناله کننده به درگاه خدا و بازگشت کننده به سوي خدا بود.»
به عنوان نمونه؛ بخشي از دعاهاي ابراهيم بعد از ساختن کعبه چنين بود:
«پروردگارا! اين شهر (مکه) را شهر اَمني قرار ده! و من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگه دار!
پروردگارا! آنها (بتها) بسياري از مردم را گمراه ساختند! هر کس از من پيروي کند از من است و هر کسي نافرماني من کند، تو بخشنده و مهرباني.
پروردگارا! من بعضي از فرزندانم را در سرزمين بيآب و علفي در کنار خانهاي که حرم توست، ساکن ساختم تا نماز را برپا دارند، تو دلهاي گروهي از مردم را متوجه آنها ساز، و از ثمرات به آنها روزي ده، شايد آنان شکر تو را به جاي آورند.
پروردگارا! تو ميداني آن چه را ما پنهان يا آشکار ميکنيم، و چيزي در زمين و آسمان بر خدا پنهان نيست.»(14)
منبع: دانشنامه قرآني سلسبيل(کاري از موسسه نرم افزاري کوثر و موسسه نرم افزاري يمين)
------------------------------
پی نوشت ها به نقل از نرم افزار سلسبیل:
1- اقتباس از الميزان، ج 7، ص 241 و 242.
2- مضمون آيه 100 صافات.
3- مضمون آيات 69 تا 72 سوره هود؛ مجمع البيان، ج 5، ص 175؛ امام صادق - عليه السلام - فرمود: «ابراهيم در اين هنگام 120 سال، و ساره 90 سال داشت.» (بحار، ج 12، ص 110 و 111).
4- بحار، ج 12، ص 8.
5- آنها مأمور رساندن عذاب به قوم لوط بودند، که در مسير راه نزد ابراهيم - عليه السلام - آمده بودند.
6- هود، 69: «فَما لَبِثَ اَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذ».
7- بحار، ج 12، ص 5.
8- بحار، ج 12، ص 11.
9- بحار، ج 12، ص 13.
10- جوامع الحکايات، محمد عوفي، ص 210؛ نظير اين مطلب بااندکي تفاوت، در المحجّة البيضاء، ج 7، ص 266 آمده است.
11- بحار، ج 12، ص 9 و 10.
12- بحار، ج 12، ص 76 و 81.
13- اقتباس از معراج السعادة، ص 491.
14- ابراهيم، 35 تا 38.
رسولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله: إذا غَضِبَ اللَّهُ عَلى امَّةٍ ولَم يُنزِل بِهَا العَذابَ، غَلَت أسعارُها، وقَصُرَت أعمارُها، ولَم تَربَح تُجّارُها، ولَم تَزكُ ثِمارُها، ولَم تَغزُر أنهارُها، وحُبِسَ عَنها أمطارُها، وسُلِّطَ عَلَيها شِرارُها.
ترجمه:
هر گاه خداوند بر امّتى خشم گيرد و بر آن عذاب نازل نكند، قيمتها در آن بالا مى رود، آبادانى اش كاهش مى يابد، بازرگانانش سود نمى برند، ميوه هايش رشد نمى كنند، جوى هايش پُر آب نمى گردند، باران بر آن فرو نمى بارد، و بَدانش بر آن سلطه مى يابند.
الكافي (ط - دارالحديث)، ج10، ص: 553
و آن حضرت فرمود: كسى كه كلمه «نمى دانم» را از دست بگذارد تير هلاكت بر مواضع حساس كشتنى اش نشيند.
منبع: نهج البلاغه، ترجمه انصاریان، حکمت 85
شبی یک ساعت دعا بخوانید. اگر حال دعا نداشتید باز هم خلوت با خدا را ترک نکنید. در بیداری سحر و ثلث آخر شب آثار عجیبی است. هر چیزی را که از خدا بخواهی از گدایی سحرها میتوان حاصل نمود. از گدایی سحرها کوتاهی نکنید که هرچه هست در آن است.
شیخ جعفر مجتهدی
پایگاه فرهنگی - مذهبی ازکی 1392 ©
کپی برداری از مطالب، با ذکر منبع مجاز میباشد
طراحی و پشتیبانی: آتروپات وب